علی اکبر جونمعلی اکبر جونم، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

منو بابا و علی کوچولو

5 ماه و 5 روزگی پسرم حالا دیگه مردی شدی

سلام نفسم سلام زندگی من خدارو شکر دیگه بزرگ شدی حالا دیگه همه چیز ما شدی از غیبت طولانی واقعا شرمندم باور کن اصلا فرصت نوشتن پیدا نمیکنم هر ماه که بزرگتر میشی وابستگیت بهم بیشتر میشه انگاری که بیشتر میخوای بهت توجه داشته باشم،عسل مامان منم منتظر همیچین روزهایی بودم همش از خدا همین لحظات رو میخواستم نیم ساعت پیش خوابوندمت همین که لپ تاپ روروشن کردم دیدم داری وول میخوری با زحمت دوباره گذاشتمت روی پام دوباره خوابوندمت که حالا دارم مینویسم خیلی دلم میخواست 4 ماهگیت بیام بنویسم اما نشد همینطور 5 ماهگیت ، اماا اشکالی نداره خلاصه ای از بزرگ شدنت رو مینویسم خبرای جدید و اولین ها : اولین بار که یکمی موهاتو کوتاه کردیم ال...
7 خرداد 1393

اولین بهار پسر عزیزم و سه ماه و 5 روزگی علی اکبرم

سلام بهترین بهانه من برای زندگی خداروشکر امسال دیگه منو بابا موقع سال تحویل تنها نبودیم حالا دیگه همه چیمون 3 تایی شده 2 فروردین 3 ماهگیت تموم شد و همون شبم خانواده مامان خونمون بودن و بابا به عشق شما رفت کیک گرفت و 3 ماهگیتو جشن گرفتیم بابا میگه هر ماه باید واسه پسرم ماهگرد بگیرم تا یک سالگیش. بابا عاااااااااااااااااشقته منم دیونتم از خودت بگم که ماشالا بزرگتر شدی از همون بدو تولدت کلا روی بدنت حساس بودی که کسی بهت دست نزنه، نمونه هاش اینکه به هیچ وجه نمیخوای دستت زیر پتو باشه اجازه نمیدی ناخنتو بگیرم حتی توو خواب عمییییییییییییییییییق( واقعا واسه ناخن گرفتنت مکافات دارم) از بس هم تیزه هرروز یه جای صورتتو زخمی میکنی، برای ...
7 فروردين 1393

مرور خاطرات

سلام پسر عزیزم انشالا همیشه سالم و سرحال باشی الان که دارم برات مینویسم شما بعد از اینکه سر پام بودی لالا کردی یادش بخیر پارسال این موقع در حسرتت بودم اما خدارو شکر امسال خودتو دارم پارسال توو خونه تنها بودم اما حالا تو کنار منی حالا دیگه روزها و ماهها رو نمیشمرم حالا دیگه توو دلم غمی ندارم حالا دیگه آه از  وجودم بلند نمیشه . . .حالا دیگه از ته دلم لبخند میزنم علی جونم با یک لبخند تو،هر سختی برام آسون میشه پارسال این موقع توو آرایشگاه سرم خیلی شلوغ بود با اینکه صبح تا غروب مشغول بودم اما لحظه ای فکرت آرومم نمیکرد وقتی یک لحظه نداشتنت یادم میومد بی صدا میشکستم خداااااااااااااااااارو شکر حالا دیگه امسال علی اکبرم...
24 اسفند 1392

عکس امروز از علی اکبر نازم

سلام عزیز مامان الان که دارم برات مینویسم تازه شما لالا کردی یه کوچولو سرما خوردی منو بابایی دیروز عصر شمارو بردیم پیش دکتر خلعتبری که یه  چندتا شربت و 3 تا آمپول برات نوشت البته دکتر ازم پرسید دارو بهش بدم یا آمپول منم گفتم آمپول یه وقت نگی چه مامان بدی دارم آخه عزیزم میخواستم که زودتر خوب بشی، بابا که رفت داروهارو گرفت و اومد خانوم منشی خواست آمپولت بزنه بابا که سریع از اون مکان رفت به قول خودش نمی ترسه هااااا فقط حساسه تو هم توو بغلم بودی خانوم منشی گفت الان این بچه ها متوچه نمیشن همین که پنبه رو به بدنت زد شما هم شروع کردی به تکون خوردن بالاخره آمپول رو زد و شما هم یه کوچولو گریه کردی منشیه بهم گفت چه ب...
14 اسفند 1392

2 ماه و 7 روزگی علی اکبر نازم

سلام عسلم سلام پسر قشنگم خدارو شکر حالا دیگه بزرگ شدی حالا دیگه وقتی از کنارت بلند میشم گریه میکنی حالا دیگه مامان وبابا رو میشناسی حالا دیگه سرت رو دنبال ما میچرخونی حالا دیگه باهات حرف میزنیم میخندی وقتی که با چشمای قشنگت نگام میکنی و میخندی تمام دنیارو به من میبخشی خدارو شکر خواب شبت خیلی خوب شده دیگه بی قراری نمی کنی فقط هر یک ساعت واسه شیر بیدار میشی 3 اسفند واکسن 2 ماهگیتو زدی البته باید 2 اسفند میزدی چون جمعه بود سوم زدی بازم خدارو شکر تب نکردی هر 4 ساعت بهت استامینیفن دادم وزنتم شده بود 6 کیلو قدتم 59 سانت. 1 اسفند اسباب کشی داشتیم به مکانی که محل کار باباست نزدیک شدیم آرایشگاه رو هم به طور موقت جمع کردم که ...
9 اسفند 1392

اولین برف زندگی پسر قشنگم

سلااااااااااام عسل مامان علی اکبر نازم امروز که دارم برات مینویسم 45 روزته یعنی یک ماه و نیمه که شدی چراغ خونمون و الان خونه مادرجون مامان مامانی هستیم و هوا هم خیلی سرده و شما هم کنار بخاری لالا کردی البته روی پای سهاجون خوابیدی سهاجون دختر خاله فاطی 9 سالشه خیییییلیییییییییی دوست داره از خودت بگم که خداروشکر بعد از تموم شدن چهل روزت خوابت خیلی خوب شده شبا یکم بیشتر میخوابی دو روز پیش که خونه بابابزرگت بودیم عمو مهدی و باباجونت شمارو بردن داخل حیاط و از شما عکس گرفتن علی اکبر نااااااااااااازم در 43 روزگی کنار آدم برفی ...
16 بهمن 1392

چهل روزهگیت مبارک عزیزم انشاالله داماد بشی فدات بشم

سلام عسل مامان قربونت برم  امروز چهل روز از بدو تولدت میگذره امروز بعد از مدتها تونستم برات بنویسم الان که برات مینویسم تو توی خواب نازی، امروز با زن عموت حمومت کردم بعد حموم شیر خوردی و مثل فرشته ها خوابیدی، چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود در حسرت بودنت بودم خداروشکر حالا هم هستی هم ماشالا بزرگ شدی از خودت بگم که ده روزه گیت نافت افتاد و مادرجون اینا و خاله فرشته و خاله فاطی اینا اومدن خونه بابابزرگت(بابای بابایی) از ده روزهگیت به بعد دیگه خودم از خاله فرشته یاد گرفتم خودم با باباجون حمومت کردم خییییییلی لذت بخشه،قبلا توی لگن توی اتاق کنار بخاری میشستیمت اما امروز بردمت توی حموم. پریروز واسه قدووزن بردمت که بهم گ...
11 بهمن 1392